از جبهه میگفت .. از کشته شدن .. از ترس از مرگ .. از رسوایی انسان که چه دلبسته، و ناآماده برای دیدار اوست .. تنهایی و نبودن راه برگشت .. از روز روشن شدن شب تاریک غرب کشور در جنگ .. از توسل به امامزاده موقع نزدیک شدن تیر دشمن و جواب گرفتن .. از تکههای بدن رزمنده که به دوش میکشید .. از رفاه زدههای فراری از جنگ با متجاوز به خاک وطن ..
اما امروز مرگ را خییییلی از خود دور میدید ..
شاید من هم جای او بودم امروز بیش از هر کسی دیگه مشتاق عاشقی کردن با دنیا بودم .. از حال خودم میترسم ..